حوصله شرح قصه نیست ...

بی لشگریم!حوصله شرح قصه نیست

فرمانبریم حوصله شرح قصه نیست

 

با پرچم سفید به پیکار می رویم

ما کمتریم! حوصله شرح قصه نیست

 

فریاد می زنند ببینید و بشنوید

کور و کریم! حوصله شرح قصه نیست

 

تکرار نقش کهنه خود در لباس نو

بازیگریم!حوصله شرح قصه نیست

 

آیینه ها به دیدن هم خو گرفته اند

یکدیگریم! حوصله شرح قصه نیست

 

همچون انار خون دل از خویش می خوریم

غم پروریم! حوصله شرح قصه نیست

 

آیا به راز گوشه چشم سیاه دوست

پی می بریم؟! حوصله شرح قصه نیست ...

سایز اصلی پوستر

فاضل نظری استعفا داد!

فاضل نظری از پذیرش استعفای خود از مدیریت حوزه هنری استان تهران خبر داد.

فاضل نظری در گفتگو با  مهر درباره برخی شایعات منتشر شده درباره برکناری وی از ریاست حوزه هنری تهران اظهار کرد: بحث برکناری در کار نیست. من چندین بار استعفا داده بودم و این بار استعفایم پذیرفته شده است.

نظری در مورد زمان و علت استعفای خود نیز گفت: حدود دو ماه قبل استفعا دادم.

شنیده‌ها حاکی از جایگزینی 'محمد سرشار' به جای این شاعر در این سمت است.

حوزه هنری استان تهران در چارچوب اقدامات انجام شده در سال 1383 به صورت مستقل با رویکرد جوان‌محوری و انجام فعالیت‌ها بر اساس نگرشی علمی در راستای اهداف اصلی حوزه هنری مندرج در ماده 6 اساسنامه ابلاغی، تشکیل شده است.

لینک خبر

عشق

گاه پنهان شده در تيرگي اعماق است
گاه عريان شده در آينة اشراق است
نفسش رايحة تازه استنشاق است
«شعلة انفس و آتش‌زنة آفاق است
غم قرار دل پر مشغلة عشاق است»

عشق ورزيدم و گفتم هنر آموخته‌ام
كيمياي بدل مس به زر آموخته‌ام
معني فايده را در ضرر آموخته‌ام

«بعد يك عمر قناعت دگر آموخته‌ام 
عشق گنجي است كه افزوني اش از انفاق است»

اينكه در دل سر پيري تب ساغر دارم
بامدادي است كه من از شب ساغر دارم
هرچه دارم همه از مشرب ساغر دارم
«بيش از آن شوق كه من با لب ساغر دارم
لب ساقي به دعا گويي من مشتاق است»

خاك صحراي تو را گريه كنان بوسه زدم
صيد در تيررس آمد به كمان بوسه زدم
بر لب خسرو شيرين‌دهنان بوسه زدم
«جام مي نزد من آورد و بر آن بوسه زدم
آخرين مرتبه مست شدن اخلاق است»

چه بلايي است كه غم بر سر عمر آورده است
شوكران ريخته در ساغر عمر آورده است
ناگهان پيك اجل بر در عمر آورده است
«باد مشتي ورق از دفتر عمر آورده است
عشق سرگرمي سوزاندن اين اوراق است»

 

هادی محمدی حسنی

با تشکر از آقای عباس محمدی

چای

شاهرگ های زمین از داغ باران پر شده است

آسمانا! کاسه ی صبر درختان پر شده است

 

زندگی چون ساعت شماطه‌دار کهنه‌ای

از توقف ها و رفتن های یکسان پر شده است

 

چای می‌نوشم که با غفلت فراموشت کنم

چای می نوشم ولی از اشک، فنجان پرشده است

 

بس که گل هایم به گور دسته جمعی رفته اند

دیگر از گل های پرپر خاک گلدان پر شده است

 

دوک نخ ریسی بیاور؛ یوسف مصری ببر

شهر از بازار یوسف‌های ارزان پر شده است

 

شهر گفتم!؟ شهر! آری شهر! آری شهر! شهر

از خیابان! از خیابان! از خیابان پر شده است

پوستر در سایز اصلی

یا علی

سنگ در برکه

به نسیمی همه راه به هم می ریزد

کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد

 

سنگ در برکه می اندازم و می پندارم

با همین سنگ زدن ، ماه به هم می ریزد

 

عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است

گاه می ماند و نا گاه به هم می ریزد

 

آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است

دل به یک لحظه کوتاه به هم می ریزد

 

آه یک روز همین آه تو را می گیرد

گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد


پوستر در سایز اصلی

اقلیت

پوستر در سایز اصلی

غزل ز خامه او می چکد چو پاره لعل...

عقاب عشق صلا زد به مردم هنری

زبام مهر به اقبال فاضل نظری

 

سخن شناس و سخن گستر و سخن پرداز

خدایگان هنر بر سریر راهبری

 

غزل ز خامه او می چکد چو پاره لعل

به هر صحیفه که رنگین شود ز خون جگری

 

مرا به بوی تغزل برد به گلشن راز

که لعبتان تغزل کنند جلوه گری

 

ردای فضل نه تنها طراز قامت اوست

که شهره شد به کرامت به سروری و سری

 

به این سلاله فرزانگی به سیر و سلوک

ارادتی بنما تا سعادتی ببری

 

سخن به عشق سرآمد چرا که حافظ گفت:

طفیل هستی عشقند آدمی پری

بغض فروخورده

یک قطره ی بارانم و با شوق ببارم

جاری شدم از وسوسه ی دیدن یارم

غافل، که کمین کرده کویری به شکارم

"بگذار اگر این بار سر از خاک برآرم

بر شانه ی تنهایی خود سر بگذارم"...

 

از بی دلی ام در همه ی شهر هیاهوست

دل در پی دیدار تو آواره به هر سو ست

هر چند فراقت ز سرم کنده دگر پوست!

"از حاصل عمر به هدر رفته ام ای دوست

ناراضی ام اما گله ای از تو ندارم"...

 

با اینکه نرفتیم ره بوالهوسی را

آزار نکردیم همه عمر کسی را

دل تاب نیاورد به کشتن مگسی را

"در سینه ام آویخته دستی قفسی را

تا حبس نفس های خودم را بشمارم"...

 

ای دانه و دام و هیجان و قفس از تو

رفتی و نیاورد خبر هیچ کس از تو

شد زندگی ام دستخوش یک هوس از تو

"از غربتم اینقدر بگویم که پس از تو

حتی ننشسته است غباری به مزارم"...

 

صد مرتبه گفتم به تو ای آه جگرسوز

بر خرمن دل، آتش بیداد نیافروز

از این دل سودا زده ام صبر بیاموز

"ای کشتی جان حوصله کن، میرسد آن روز

روزی که تو را نیز به دریا بسپارم"...

 

هر بار نگاهت به سرم وسوسه ای کاشت

صد بار دلم را به زمینش زد و برداشت

یک عمر دلم حسرت آن حادثه را داشت

"نفرین گل سرخ به این شرم که نگذاشت

یک بار به پیراهن تو بوسه بکارم"...

 

دست از دلم ای ناصح بی عاطفه بردار

از طعنه دلم را به شب هجر نیازار

تنهام در این کشتی طوفان زده بگذار

"ای بغض فرو خورده مرا مرد نگه دار

تا دست خداحافظی اش را بفشارم"...

 

جمهور سمیعی