هست و نیست ...

عشق که گویا هوسی هست و نیست..!

کنج دلم یادِ کسی هست و نیست...!

شعلهِ پرواز بسی هست و نیست...!

"چشم به قفل قفسی هست و نیست...

مژده فریاد رسی هست و نیست...! "

 

آمده بودم که کنم بندگی...

در سر من دولت سازندگی...

عشق بیاید...من و پایندگی...

"می رسد و میگذرد زندگی...

آه که هر دم نفسی هست و نیست...! "

 

در سر من فکر تو و درد عشق...

باغچه و باد و من و گرد عشق...

مسجد و منبر همه بر پند عشق...

"حسرت آزادیم از بند عشق...

اول و آخر هوسی هست و نیست...! "

 

بر در این خانه قفس می کشم...

داد من از دست هوس می کشم...

بر سر تابوت جرس می کشم...

"مرده ام و باز نفس می کشم...

بی تو در این خانه کسی هست و نیست...! "

 

آدمِ احساس دلم خسته است...

پنجره ام رو به تو وابسته است...

هر که مرا دید ز من رسته است...

"کیست که چون من به تو دل بسته است...

مثل من ای دوست بسی هست و نیست...!"


" نیما درویش "

عشق

گاه پنهان شده در تيرگي اعماق است
گاه عريان شده در آينة اشراق است
نفسش رايحة تازه استنشاق است
«شعلة انفس و آتش‌زنة آفاق است
غم قرار دل پر مشغلة عشاق است»

عشق ورزيدم و گفتم هنر آموخته‌ام
كيمياي بدل مس به زر آموخته‌ام
معني فايده را در ضرر آموخته‌ام

«بعد يك عمر قناعت دگر آموخته‌ام 
عشق گنجي است كه افزوني اش از انفاق است»

اينكه در دل سر پيري تب ساغر دارم
بامدادي است كه من از شب ساغر دارم
هرچه دارم همه از مشرب ساغر دارم
«بيش از آن شوق كه من با لب ساغر دارم
لب ساقي به دعا گويي من مشتاق است»

خاك صحراي تو را گريه كنان بوسه زدم
صيد در تيررس آمد به كمان بوسه زدم
بر لب خسرو شيرين‌دهنان بوسه زدم
«جام مي نزد من آورد و بر آن بوسه زدم
آخرين مرتبه مست شدن اخلاق است»

چه بلايي است كه غم بر سر عمر آورده است
شوكران ريخته در ساغر عمر آورده است
ناگهان پيك اجل بر در عمر آورده است
«باد مشتي ورق از دفتر عمر آورده است
عشق سرگرمي سوزاندن اين اوراق است»

 

هادی محمدی حسنی

با تشکر از آقای عباس محمدی

بغض فروخورده

یک قطره ی بارانم و با شوق ببارم

جاری شدم از وسوسه ی دیدن یارم

غافل، که کمین کرده کویری به شکارم

"بگذار اگر این بار سر از خاک برآرم

بر شانه ی تنهایی خود سر بگذارم"...

 

از بی دلی ام در همه ی شهر هیاهوست

دل در پی دیدار تو آواره به هر سو ست

هر چند فراقت ز سرم کنده دگر پوست!

"از حاصل عمر به هدر رفته ام ای دوست

ناراضی ام اما گله ای از تو ندارم"...

 

با اینکه نرفتیم ره بوالهوسی را

آزار نکردیم همه عمر کسی را

دل تاب نیاورد به کشتن مگسی را

"در سینه ام آویخته دستی قفسی را

تا حبس نفس های خودم را بشمارم"...

 

ای دانه و دام و هیجان و قفس از تو

رفتی و نیاورد خبر هیچ کس از تو

شد زندگی ام دستخوش یک هوس از تو

"از غربتم اینقدر بگویم که پس از تو

حتی ننشسته است غباری به مزارم"...

 

صد مرتبه گفتم به تو ای آه جگرسوز

بر خرمن دل، آتش بیداد نیافروز

از این دل سودا زده ام صبر بیاموز

"ای کشتی جان حوصله کن، میرسد آن روز

روزی که تو را نیز به دریا بسپارم"...

 

هر بار نگاهت به سرم وسوسه ای کاشت

صد بار دلم را به زمینش زد و برداشت

یک عمر دلم حسرت آن حادثه را داشت

"نفرین گل سرخ به این شرم که نگذاشت

یک بار به پیراهن تو بوسه بکارم"...

 

دست از دلم ای ناصح بی عاطفه بردار

از طعنه دلم را به شب هجر نیازار

تنهام در این کشتی طوفان زده بگذار

"ای بغض فرو خورده مرا مرد نگه دار

تا دست خداحافظی اش را بفشارم"...

 

جمهور سمیعی

سلسله

موی تو سلسله، دل در خم آن سلسله هاست

دل من مجنون ز پی ت همسفر قافله هاست

در همه شهر ز عشق من و تو ولوله هاست

« بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست

آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست »

***

شب و دلتنگی و این چشم پر از حسرت خواب

منم و شوق وصال تو و در یای سراب

نقش روی تو که افتاده در این جام شراب

« مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب

در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست »

***

باغبان هسته ی محنت به دلم می کارد

غم عشق تو چو باران به سرش می بارد

نیست عقلی که ز رسوا شدنم وادارد

« آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد

بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست »

***

عشق شمشیر غم آگین به دل انگیختن است

شوق وصل و غم هجران به هم آمیختن است

آخر عاشقی از دار غم آویختن است

« بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است

مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست »

***

چشم امید من و حادثه کوری و عشق

شوق دیدار تو و حسرت و رنجوری و عشق

با زبان دل خشکیده ام از شوری و عشق

« باز می پرسمت از مسئله دوری و عشق

و سکوت تو جواب همه ی مسئله هاست »

جمهور سمیعی

امپراتور غرق گریه شده

از خبرهای تازه می‌پرسی، از خبرهای شهر بی‌خبری
گَرد اموات بر سر شهر است، کوچه‌ها پرسه‌گردِ در به دری
خاطراتی هنوز مانده که باز گاه گاهی مرا به هم بزند
کوچه‌ی پیر کودکی‌هامان، کودکی‌های خانه‌ی پدری
خانه‌ای شکل توپ بازی من با تو از دیدِ «دوستت دارم»محو چشمت شوم، تو گل بزنی... مثل دل بردنت مرا ببری
خانه‌ای شکل آب‌بازی‌مان، شکل موی طلایی خیس‌ت
تو پریدی به سمت ماهی‌ها، سر زد از آب حوض خانه پری!شب بی ماه، روز بی خورشید، سال‌ها رفته است از آن روز
رو به رویم نشسته‌ای بعد از عمر تاریک شمسی و قمری
خبر رفتن است در بغضت، گر چه با خنده باز می‌گویی
مثل اخبار تلخ تلویزیون... مثل لبخند واحد خبری
شعر غمگین دوباره می‌خوانی، امپراتور غرق گریه شده(1)باز اشک من است و رفتن تو بین اشعار فاضل نظری
ردپای خطوط انگشتت می‌کند حکم مرگ را امضا
فال تو توی قهوه‌ی من بود، فال من توی قهوه‌ی قجری...

محمدهادی علی بابایی

(1) 1. «
گریه‌های امپراتور» اسم یکی از مجموعه‌های شعر فاضل نظری.(آدم خلیفه‌ی تنهای خدا روی زمین است. امپراتوری که گاهی باید برگردد به آخرین سلاحش. و سلاح او گریه است

 

نقیضه‌ای بر غزلی از فاضل نظری

 

رضا احسان‌پور در غزل جالبی اندر احوالات این روزهای ما شرحی داده که گویا از نظر او هیچی با هیچی فرقی ندارد!

نقیضه‌ای بر غزلی از فاضل نظری

«وضع ما در گردش دنیا چه فرقی می‌کند؟»
فرض کن گفتم؛ بگو حالا چه فرقی می‌کند؟

توی مترو جا شدی، خوشحال باش از جا شدن
هیکلت صاف است یا دولّا چه فرقی می‌کند؟

لامپ وقتی سوخت، می‌سوزد؛ مرتب دکمه را
هی نزن پایین و هی بالا، چه فرقی می‌کند؟

دیو، دیو است و هیولا هم هیولا، واقعا
گودزیلا با مادرِ لیلا چه فرقی می‌کند؟!
سهم ما از عشق تا یک دانه شلوار است و بس
پیرزن با دختر زیبا چه فرقی می‌کند؟

صفحه‌ی تقویم ما آیینه در آیینه است
پیش ما امروز با فردا چه فرقی می‌کند؟

زندگی شطرنج اندوه است و ما سرباز مرگ
تو سفید و من سیاه، این‌ها چه فرقی می‌کند؟

رضا احسان پور

 

  

و این هم غزل استاد فاضل نظری :

وضع ما در گردش دنیا چه فرقی می کند
زندگی یا مرگ، بعد از ما چه فرقی می کند

ماهیان روی خاک و ماهیان روی آب
وقت مردن، ساحل و دریا چه فرقی می کند

سهم ما از خاک وقتی مستطیلی بیش نیست
جای ما اینجاست یا آنجا چه فرقی می کند؟

یاد شیرین تو بر من زندگی را تلخ کرد
تلخ و شیرین جهان اما چه فرقی می کند

هیچ کس هم صحبت تنهایی یک مرد نیست
خانه من با خیابان ها چه فرقی می کند

مثل سنگی زیر آب از خویش می پرسم مدام
ماه پایین است یا بالا چه فرقی می کند؟

فرصت امروز هم با وعده فردا گذشت
بی وفا! امروز با فردا چه فرقی می کند